سوگی به نام رزم (رزم رستم و اسفندیار ) - 3 (بخش پایانی)
سپيدمويي، سِمَت رستم تنها در برابر اسفنديار و همراهان و همالان او نيست. زواره برادر رستم نيز، وقتي در پي برادر تا اردوگاه ايرانيان ميرود، خود را با پسر اسفنديار كه خود شهريارزادة جوان و خامي بيش نيست روبهرو ميبيند. غمانگيزتر آنكه از پس چندي چالش و چخيدن در سخن، نوشآذر كه به سال، در جاي فرزندِ فرزند زواره است، به دست او كشته ميشود.
زواره برانگيخت اسپ نبرد
به تندي به نوشآذر آواز كرد
(ب 1077)
زواره يكي نيزه زد بر برش
به خاك اندر آمد همانگه سرش
(ب 1079)
به سان نهالي نوپا كه يك لطمة تيغ آن را به خاك اندازد. رستم، فراوان از اين ورطه جايِ گريز جسته. اما نيافته است. به خوان و مَي خواندنِ رستم، اسفنديار را، اين مقصد بوده است. و آنگاه كه اسفنديار، دعوت او را نپذيرفته، جز دوبار نشستن بر خوان اسفندياري، آشتيجويانه، خوانده شدنِ ديگرباره بر خوان را چشم كشيده است. و زماني كه اسفنديار كس در پي او نفرستاده است، زبان به عتاب گشاده است.
بدو گفت رستم كه اي پهلوان
نوآيين و نوساز و فرخ جوان
خرامي نيرزيد مهمان تو
چنين بود تا بود پيمان تو
(ب 587 ـ 588)
رستم در آرزوي رستن از تنگناي اين تراژدي سنگين، كودكانه ميكوشد تا اين پتيارة بزرگ را ماليخوليايي بداند كه چندان درخور درنگ و دغدغه نيست. و خيال خام ميپزد. فردا روز رزم است و او امروز بر آن سر است كه شايد پيكار به راستي انجام نگيرد. به جاي آن، در خيالِ به آغوش برداشتن اسفنديار از باره و برتر نشاندن او از گشتاسپ است.
زباره به آغوش بردارمش
به شاهي ز گشتاسپ بگذارمش
(ب 974)
در خيال، تخت نازي ميسازد تا اسفنديار را بر آن برنشاند.
بيارم نشانم بر تخت ناز
از آن پس گشايم در گنج باز
(ب 975)
حاضر و بلكه خواهان است كه بندگي او را كمر بندد.
ببندم كمر پيش او بندهوار
نجويم جدايي ز اسفنديار
(ب 980)
اين همه رستم ميپزد و ميپردازد، در بهاي اين بو و آرزو كه بگذارند او بدون بند به نزد گشتاسپ رود. گزارده نيامدن خوابهاي ايزدِ پهلواني، رستم، حتي به اندازة بخشودنِ بند بر او، يعني نشستن ايران و ايراني در سوگ حماسههاي پهلواني. آرزو هم به بزرگي رستم است. راستي را، هنگامة پرتلاطمي كه رستم را در خود فروگرفته همان نيست كه غربيان آن را گروتسك خواندهاند؟ همان خندهاي كه نشان از هزار و يك درد دارد. اگر درد رستم يكي بود، گريهاي براي خالي كردن دل بزرگ او بسنده بود. كار از گريه گذشته است. اما از خيال و خنده هم كاري ساخته نيست. زال بر پير پسرِ خويش ميخندد، و بر ديوانگيهايش.
بخنديد از گفت او زال زر
زماني بجنبيد ز انديشه سر
بدو گفت زال اي پسر اين سخن
مگوي و جدا كن سرش را ز بُن
كه ديوانگان اين سخن بشنوند
بدين خام گفتار تو نگروند
(ب 982 ـ 984)
چارهاي جز پناه جستن در آفريدگار نميداند.
بگفت اين و بنهاد سر بر زمين
همي خواند بر كردگار آفرين
همي گفت كاي داور كردگار
بگردان تو از ما بد روزگار
(ب 990 ـ 991)
و سجدة فريادخواهي زال تا برآمدن خورشيد ميكشد.
برين گونه تا خور برآمد ز كوه
نيامد زبانش ز گفتن ستوه
(ب 992)
حال بر سر آن شويم كه به راستي در برابر اين همه آيند و روند و ماجرا، قضاي ايزد و دست تقدير بر كناري ميماند؟ به گواهي خردك تأملي در روند روشن داستان چنين نيست. آنگاه كه رزم يلان به درازا ميانجامد، چه كس جز تقدير، زواره را برميانگيزد تا با لشكري داغ دل و كينهخواه، خود را به ايرانيان برساند و زبان به دشنام برگشايد؟
زواره به دشنام لب برگشاد
همي كرد گفتار ناخوب ياد
(ب 1060)
نوشآذر فرزند اسفنديار نيز چنين ميكند. دشنام به مغلوبه شدن داو ميانجامد. الواي نيزهدار رستم به تيغ نوشآذر از پاي درميآيد. زواره بر نوشآذر ميتازد.
چو نوشآذر نامور كشته شد
سپه را همه روز برگشته شد
شعله نبرد برميخيزد و شيران شرزه، شمشيرها را در چكاچك ميآورند.
برادرش گريان و دل پر ز جوش
جواني كه بُد نام او مهرنوش
(ب 1081)
و زانسو فرامرز چون پيل مست
بيامد يكي تيغ هندي به دست
(ب 1084)
مهرنوش برادر نوشآذر فراروي فرامرز قرار ميگيرد. اما توش و توان درآويختن با فرامرز را ندارد. دست فرامرز يا دست تقدير، تيغ تيز را بر گردن اسب او فرود ميآورد. نوشآذر به تنها ضربة زواره به خاك درغلتيده و فرامرز خود گردن اسب خويش را بريده است!
بزد تيغ بر گردن اسپ خويش
سر باد پاي اندر افگند پيش
(ب 1089)
فرامرز فرزند ديگر اسفنديار را به خاك ميافكند
فرامرز كردش پياده تباه
ز خون لعل شد خاك آوردگاه
(ب 1090)
اين همه در صحنهاي كوتاه، پيوسته به هم روي ميدهد; داستاني ضمني، يا اپيزودي كه نگارندهاي به نام تقدير روايت ميكند. داستان اصلي آنجاست كه رستم و اسفنديار، عليالرسم در كار نبردي جانانهاند. اما فردوسي با تقدير همداستان است كه دو پهلوان هردو پاك و بيتقصيرند. بايد دو فرزند اسفنديار كشته شوند تا نبرد جانانهتر دوام يابد. رستم براي نام و ننگ بماند. و اسفنديار، جز امر پدر، به كين دو فرزند بماند. تاخ و تخت اگر ميخواهد و بردن فرمان پدر را بايد بماند. گويي تقدير همين است. و اگرنه، اسفنديار يك بار در آغاز داستان ميرفت تا به گوشهاي از جهان خرسند بماند; آنجا كه به پدر گفت:
تو را باد اين تخت و تاج كيان
مرا گوشهاي بس بود زين جهان
(ب 141)
اما چنان كه خود پيش ديده بود، به فرمان تقدير، راه زابل را در پيش گرفت.
مرا گر به زاول سرآيد زمان
بدان سو كشد اخترم بيگمان
(ب 147)
آشوبي كه به كشته شدن الواي و نوشآذر و مهرنوش ميانجامد، برپا ميشود تا خواننده داستان، گناهكار را در ميدان نبرد دو پهلوان جستجو نكند. اگر پذيرفته آيد كه انسان را نيز در تقدير دستي است ميتوان گفت گشتاسپ با نهادن شرط گزافي چون دستْبسته دواندن رستم تا تخت او، مرگ پسر را بسيجيده است. رستم كاري جز داشتنِ پاس پهلوانيهاي ايرانيان نكرده است.
بنا به داستاني كه دست تقدير مينگارد، اسفنديار بر مركب آتش مينشيند و تاب و توان از تن رستم و رخش ميستاند.
چو او از كمان تير بگشاد شست
تن رستم و رخش جنگي بخست
بر رخش از آن تيرها گشت سست
نبُد باره و مرد جنگي درست
فروآمد از رخش رستم چو باد
سر نامور سوي بالا نهاد
همان رخش رخشان سوي خانه شد
چنين با خداوند بيگانه شد
به بالاز رستم همي رفت خون
بشد سست و لرزان كُه بيستون
(ب 1134 ـ 1139)
اسب و سوار از برابر اسفنديار ميگريزند. ضربهها كاري بوده است. گواه سخن، سخن رستم است به برادر.
بدو گفت رو پيش دستان بگوي
كزين دورة سام شد رنگ و بوي
اما چرا اسفنديار، رستم را زينهار ميدهد؟ او اگر به نيرنگ جان رستم را ميستاند كار نابهآييني نكرده بود. نيرنگ همزاد جنگ است. نقشة جنگي جز نيرنگ نيست و شريفترين ملتها، ديروز و امروز، نقشههاي گوناگون جنگي در كار آوردهاند تا به پيروزي برسند. چه رسد كه اسفنديار در نبردي مردانه و مردمي، رستم را از اسپ به زير كشيده است. با اين حال، رستم فرارسيدن شب را بهانه ميكند.
شب تيره هرگز كه جويد نبرد؟
تو اكنون بدين رامشي بازگرد؟
(ب 1165)
تقدير آن است كه اسفنديار، در كمترين فاصله با گرفتار آمدن ربالنوع حماسه و حميت ايرانيان، داد آوَرَد و رستم را امان دهد.
بديدم همه فرّ و زيب تو را
نخواهم كه بينم نشيب تو را
(ب 1172)
عنايت ايزدي نيز به همراهي مردي ميآيد كه در يكي از تلخترين تراژديهاي تاريخ گرفتار آمده است. سيمرع، سروش سلامت بر رستم و رخش خستة اوست.
بر آن خستگيها بماليد پر
هم اندرزمان گشت با زيب و فر
(ب 1266)
اما رستم بيرخش هيچ است. پس:
برون كرد پيكان شش از گردنش
نبد خسته گر بسته جايي تنش
همانگه خروشي برآورد رخش
بخنديد شادان دل تاجبخش
(ب 1270 ـ 1271)
سيمرع مرغ ايزدي است. پس ورق، جاي ديگري به سود رستم برگشته است. اسفنديار فر ايزدي دارد. اما سيمرغ آمده تا رستم را سرافراز اين ميدان گرداند. رستم از درآويختن با فرّ ايزدي بركنار داشته ميشود. سخن سيمرغ گواه عزم ايزد بر رهانيدن رستم از كشتن اسفنديار است.
چنين گفت سيمرغ كز راه مهر
بگويم كنون با تو راز سپهر
كه هركس كه او خون اسفنديار
بريزد ورا بشكرد روزگار
(ب 1286 ـ 1287)
سيمرغ رهنمون رستم ميشود، تا درخت گزي كه گويي تير آن بايد جاي رستم را بگيرد. فرمانرواي پيكار از اين پس سيمرغ است نه رستم.
گزي ديد بر خاك سر بر هوا
نشست از برش مرغ فرمانروا
بدو گفت شاخي گزين راستتر
سرش برترين و تنش كاست تر
بدان گز بود هوش اسفنديار
تو اين چوب را خوار مايه مدار
(ب 1302 ـ 1304)
اسفنديار خود شهادت داده است كه رستم او را نكشته است.
به مردي مرا پوردستان نكشت
نگه كن بدين گز كه دارم به مشت
(ب 1438)
چو اسفنديار اين سخن ياد كرد
بپيچيد و بگريست رستم به درد
(ب 1441)
و رستم، بر آن همه داد و درستي اسفنديار اشك ميريزد. اسفنديار آميخته به نفرين، كشنده خود را نشان ميكند.
مشو ايمن از گنج و تاج و سپاه
روانم تو را چشم دارد به راه
(ب 1498)
اما بيدرنگ، درگاه داور را بهترين جاي نگريستن در فرزندكشي پدر ميداند.
چو آيي به هم پيش داور شويم
بگوييم و گفتار او بشنويم
(ب 1499)
پدري كه به انگيزه ماندن بر تخت، پسر را به نبرد پهلواني يگانه فرستاده. برادر و فرزندِ كشته، درستتر، تاج و تخت را كشندة برادر و پدر دانستهاند.
كه نفرين بر اين تاج و اين تخت باد
بدين كوشش بيش و اين بخت باد
(ب 1423)