پیاده تا اربعین حسین(2)
جمعه 2/6/1403 . دیشب ، چیزهایی که از صبح بعلاوه گرما خورده بودیم ، داشتند دست به یکی می کردند ؛ خدا رحم کرد و بخیر گذشت . در کاظمین دنبال بهشت کولرها می گشتیم که ابتدا خوردیم به گرمای خیابانِ غذا ! جایی که چندین و چند جور غذا و شربت بود . غذا پخش می کردند در انواع و اقسام . معده ایرانی ها این روزها حتما بارها تعجب کرده است! خوراک لوبیا ، ساندویچ فلافل ، استانبولی ، میوه ، شربت ، و آب پی در پی ؛ همان "مای بارد" ؛ یعنی آب سرد.
8:00 . دیشب حرم کاظمین خوابیدیم ؛ خانه دو امام بودیم ، امام موسی بن جعفر(ع) و امام محمدتقی (ع) ، پدر و فرزند ولی نعمت ما مشهدیها امام رضا(ع) . داریم می رویم مسجد کوفه . و بعد ان شاء الله نجف . البته کوفه هم ان شاء الله . هم زیارت امیرالمومنین (ع) کنیم در نجف و هم اجازه زیارت پسر بگیریم در کربلا.
20:00. هشت شب. ظهر ، حدود دو و نیم ، بالاخره سواری جاداری که مثل ون درِ کشویی گذاشته بود حاضر شد ما را از مسجد کوفه – که شده کربلای 61 هجری انگار و تَفِّ گرما همه را می گدازد - بیاورد نجف . به خلاف تصورم که فکر می کردم ممکن است در آن جزّ گرما و کرانکردن مسافرکشی بین کوفه تا نجف و نازکردن ماشین ها و حتی موتور سه چرخه ها و گم بودن موکب هایی که آن همه در سامرا و کاظمین منتت را می کشیدند تا پذیرایی کنند و زمین پیاده رویی که حتی سایه اش هم صندلی داغ واقعی است و باید ایستادن در عین خستگی و تشنگی را ترجیح بدهی ، راننده ، فرصت طلبی کرده و 40- 50 هزار دینار خواسته باشد ، فهمیدم که فقط 10 هزار دینار خواسته ! یعنی چیزی حدود 400 هزار تومان گرفته تا ما را از مسافتی شاید 6-7 کیلومتری و به نظرم پیاده نیم ساعتی ، بیاورد نجف ! چنین مسافتی را در مشهد با یک اسنپ با چهل تومان کرایه و کمتر می شود آمد.
از جایی که پیاده شدیم ، ناگهان شلاق داغ و سوزان خورشید و بلکه شمشیر خورشید فرود آمد . و چاره ای نبود . به سختی خودمان – یعنی خانواده ای با طیف متنوع و کامل سنی از خردسال تا کهن سال ( محمدحامی پسر فاطمه مان 5 ساله ، محمدحسام پسردیگرش 10 ساله ، فاطمه خودش ، حمزه ( به قولی علی آقا) خواهرزاده و دامادم ، بی بی فاطمه خواهرزاده ام ، حاج رقیه خواهرم 81 ساله ، خودم 60 ساله ، خانمم ، محمدصادق پسرم و محمدعلی ذاکری نوه عموی بنده ) – را کشاندیم تا وان کوچک آّب های بسته بندی که دیگر یخ نبودند . دو سه بسته آب خوردیم . و حرارت زورآور بود. چند مشت آبی که روی سرم ریختم توانست یکی دو دقیقه تف گرما را قابل تحمل کند. و دوباره متوسل شدن به فلاسک بزرگی که برای آب گذاشته بودند ، که آبش تمام شده بود و باید خَم نگهش می داشتی تا شاید به قدر لیوانی آب از آن بتراود . و خدا چه صبری داده بود به بچه ها خصوصا محمدحامی پنج ساله که جیکش به شکایت در نیامد. همه صبوری را گذاشته بودند جای سردی و سرمای گزنده صحن های یخ زده دیشب کاظمین که باعث شد تا صبح یخ بزنیم ، بس که کولرها هوف و هوف! تا صبح ، باد یخ دمیده بودند در همه جای صحن ها و رواق ها ، و در نجف از مسیر مسدود برای ماشین ها و مسیر نسبتا طولانی جای پیاده شدن تا حرم امام علی (ع) و از پیاده روی تمام نشدنی داغ ، خودشان را کشاندند و رساندند.
جای شکرش باقی بود که سخت نگرفتند و گذاشتند کوله ها را بیاوریم داخل . والّا مجبور می شدیم مثل دیشب کاظمین که تازه رسیده بودیم ، کلّی توی کوچه های اطراف حرم دور شمسی و قمری بزنیم و کوله بدوش عرق بریزیم . داخل صحن که شدیم ، در حرم امیرالمومنین (ع) یکسره آمدیم شبستان حضرت زهرا(س) . که برای این کار ساخته شده یا نشده ، امسال شده اتراقگاه همه کسانی که برای پیاده روی اربعین آمده اند ؛ مصداق واقعی "جای سوزن انداختن نیست" . در حاشیه محل عبورِ خوابیده های پناه آورده از گرمای شدید و خستگی ، نشستم و یک نیمه جا که خالی شد محمد علی از من خواست همان جا کمی استراحت کنم تا خستگی ام در برود. و یعنی با ظرافت پیشنهاد می کرد همان یک وجب جا را با دراز کشیدن ثبت کنیم برابر با سند . "علی آقا" نامی از بچه های حواس جمع و خوب "اصفاهون" تا دید من خسته و کوفته قصد استراحت در حاشیه محل تردد دارم ، مثل کسی که بگوید "حاجی بد است توی کوچه بخوابی" ، تعارف کرد "حاجی بیا اینجا استراحت کن" و در پاسخ من که "مزاحم نمی شوم ، جایتان تنگ می شود" ، اضافه کرد " ما پنج شش نفریم و داریم شب راه می افتیم سمت کربلا " و "شوما بیایید جای ما". پیشنهادش را با خوشحالی پذیرفتم و سریع خودِ تَف خورده ام را کشیدم به جایی که پتوهای بچه های با معرفت اصفهان پهن بود . البته بزودی فهمیدم که مسئولان شبستان برای هر یکی دو متر جا ، موکت و پتویی به عنوان زیرانداز و روانداز در نظر گرفته اند . علی آقا چند دقیقه ای به رسم ادب نشست و بعد پتویی داد تا به جای چرت زدن رسما بخوابم. و رفت تا به سایر دوستانش ملحق شود برای زیارت آخر امام علی(ع) .
در میانه تعلیق گونه ای که جا داریم و نداریم ، خوابیدم ؛ که محمد صادق مان آمد و با اصرار و مجدد خواست که اجازه بدهم تنهایی برود پیاده روی اربعین و خلوتی داشته باشد درحین رفتن از نجف تا کربلا ، که موافقت کردم . بعد از رفتن اش یک ساعتی خوابیدم . و چقدر خوابِ بوقت چیز خوبی است . وبعد ملحق شدم به بقیه بچه ها که در مجاورت ستونی در شبستان جای مناسب تر و بزرگتری پیدا کرده بودند . آنجا هم دست بردار نبودیم . قبل از مُشرّف شدن و به عنوان انتظار تا نشستن خورشید و کم شدن گرما ، صحبت مفصلی کردیم در مورد رابطه ایران با چند کشور همسایه و غیر همسایه و نهادهای قدرت شان و فرصت ها و تهدیدها.