شک ، مقدمه ی فهم حقیقت
شک ، مقدمه ی فهم حقیقت
واژه ها معمولا و از منظری دو معنی دارند . یکی معنایی که در واژه نامه ها برایشان آمده که بهشان می گویند معنی قاموسی . و دیگر وقتی است که همان معنی یا معناها ممکن است با کم و زیادی و البته یک جور بار کنایی و غیر معمول یا خاص و در مورد معین به کار بروند و بعد بگوییم بار اصطلاحی پیدا کرده اند . اما من از مواردی می گویم که محققی یا دانشمندی در مورد نوشته محقق یا دانشمند دیگری به قول اهل لغت " اِن قلت" می کند ؛ زمانی می گفته اند : " اِن قُلتَ قُلتُ " . یعنی اگر تو گفتی – یا می گویی – فلان ، من گفتم – یا می گویم – بهمان . در همچه وقتهایی دانشمند ان قلت کننده ، در نوشته مورد نظر تشکیک می کند ، سوال پیش می کشد ، در درستی حرف نویسنده اظهار شک می کند ، شک هایی را مطرح می کند و جمع شک می شود شکوک . از اولین شکوک این چنینی ، سنتی علمی بین نویسندگان و منتقدین متقدم در قرون گذشته رایج شده که اسمش شده "شکوک نویسی" ؛ و چنان که اشاره کردم ، "شکوک نویسی" یعنی خوانش و رد یا پذیرش منتقدانه یک مجموعه گزاره های علمی ، مثلا علم و فلسفه ی یونان در ایران . در این سنت علمی افراد تنها شک نمی کرده اند تا خودشان و خواننده را در شک به زنجیر بکشند و زمین گیر کنند . بلکه با شک دالانی می زده اند تا به حقیقت روشن تر و قابل قبولی برسند و باورشان افزایش و اتقان پیدا کند .
از نمونه های شکوک نویسی می شود به این موارد اشاره کرد : رازی با تألیف " الشکوک علی جالینوس" ، ابن هیثم با نگارش " الشکوک علی بطلمیوس" و ابن سینا با تألیف " حکمه المشرقین" – که به سبب مضمون و مقصود خاصش می توان آن را " الشکوک علی ارسطو" نامید – در صدد آشکار ساختن نارسایی های سه رکن علوم یونانی ، جالینوس و بطلمیوس و ارسطو برآمدند ( سیداحمد هاشمی ، "نهضت ترجمه" ، نهضت ترجمه ، سیداحمد هاشمی و دیگران ، تهران ، نشر کتاب مرجع ، زمستان 1393، "صص1-58" ، ص 44) .
نخستین معرف منطق و فلسفه یونان به ایرانیان
مسلمانان با منطق ارسطو پیش از سایر مباحث فلسفه یونانی آشنا شدند . نخستین آثار منطقی ترجمه شده در عالم اسلام ، رساله های قاطیغوریاس و باری ارمیناس و آنالوطیقا از ارغنون ارسطو و ایساغوجی فرفوریوس برگردانِ عبدالله بن مقفع بود ( سید احمد هاشمی ، همان ، ص 36) .
اما ابن مقفع که بود؟
اِبْنِ مُقَفَّع، ابومحمد عبدالله (ح ۱۰۶-۱۴۲ق / ۷۲۴- ۷۵۹م)، نويسندۀ بزرگ و مترجم آثار پهلوی به عربی است .
نام پدر ابن مقفع در واقع داذويه بود (ابن خلكان، ۲ / ۱۵۵؛ نيز نك : يوستی، 82)، هرچند كه گاه، داذويه به داذبه تحريف شده است (مثلاً بلاذری، انساب، ۳ / ۲۱۸؛ ابن اسفنديار، ۱۱؛ تاج العروس، ذيل �قفع�). ابن نديم (ص ۱۳۲) نام اسلامی پدر او را مبارك ذكر كرده كه گويی ترجمۀ عربی روزبه است، اما زبيدی در تاجالعروس او را داذجشنش (داد گشنسب) خوانده، با اينهمه مجتبی مينوی معتقد است كه نام عبدالله، پيش از مسلمان شدن، داذبه بوده كه به روزبه تصحيف گشته است. پدرش نيز داذجشنس (= داذگشنسپ كه مخفف آن داذويه است) نام داشته است. داذويه كه از اعيان و اصيلزادگان فارس بود (بلاذری، همانجا)، زمانی كه حجاج بن يوسف بر عراق حكم میراند، از جانب وی مأمور خراج فارس شد، اما در كار اموال، موجب خشم حجاج شد و حجاج او را چندان شكنجه داد تا دستش �مقفع� (ناقص و تُرنجيده) گشت (بلاذری، ابن نديم، ابن خلكان، همانجاها؛ قس: گابريلی، همانجا؛ سوردل، 308). گاهی، به جای حجاج، نام خالد بن عبدالله قسری را آوردهاند و مأمور عذاب او را نيز يوسف بن عمر ثقفی خواندهاند (ابن خلكان، همانجا)، اما نتيجۀ روايت در هر حال يكی است. كلمۀ �مقفع� لقبی برای داذويه شد و فرزندش روزبه، ابن مقفع خوانده شد.ابن مقفع تا زمانی كه اسلام نياورده بود، همچنان به روزبه نامور بود و ابوعمرو كنيه داشت. پس از تشرف به اسلام، نام عبدالله و كنيۀ ابومحمد برگزيد (بلاذری، ابن نديم، همانجاها؛ دربارۀ قرائت ديگر لفظ مقفع، نك : ابن مكی، ۱۳۹؛ ابن خلكان، همانجا).
ظاهراً روزبه در جور (=گور) كه همان فيروزآباد فارس باشد، زاده شد (نك : جهشياری، ۷۵؛ EI2؛ قس: ابن نديم، همانجا). او هنوز كودك بود كه با پدر به بصره رفت. پدر به تربيتش همت گمارد، ادبا را گرد او جمع میآورد يا او را به مجالس ايشان میبرد (نك : بلاذری، همانجا)، سپس دو مرد بدوی به نامهای ابوالغول و ابوالجاموس را كه از فصحای عرب بودند و پيوسته به بصره میرفتند، به آموزش او گمارد (همانجا؛ ابن نديم، ۵۰). ابن مقفع علاوه بر دانشِ ظاهراً گستردهای كه از زبان پهلوی در فارس كسب كرده بود (اقبال، ۱۰-۱۱)، عربی را از زبان فصيحان و اديبان پاكيزه زبان عرب چنان آموخت كه خود در صف فصيحان نشست. چند نكتۀ مزاحآميزی كه بلاذری به او نسبت داده (همان، ۳ / ۲۲۰)، بيشتر بر توجه او به لغات و فصاحت دلالت دارد.
ظاهراً پيش از ۱۲۶ق / ۷۴۴م مسيح بن حواری، حكومت شاپور داشته و ابن مقفع نزد او به دبيری مشغول بوده است. سپس عبدالله بن عمر بن عبدالعزيز، والی عراق (۱۲۶ق) مسيح را از حكومت عزل كرده، سفيان بن معاويۀ مهلبی را به جايش گماشت و سفيان عازم مركز مأموريت خود شد. اما مسيح كه از مسلط نبودن خليفه بر آن ديار و آشوبهای بخش شرقی آگاه بود، از واگذاشتن ولايت به سفيان سرباز زد و پيشنهاد كرد كه يا ۰۰۰‘۵۰۰ درهم بستاند و بازگردد، يا همين مال را بپردازد و بر كرسی حكومت نشيند. سفيان نپذيرفت، ولی ابن مقفع كه ظاهراً رابط ميان اين دو بود، كار را چندان به درازا كشاند تا مسيح توانست با كردانی كه در اين شهر قدرت داشتند و نيز ياران خود مكاتبه كرده، گروهی گرد خود جمع كند. چون نيرومند شد، از سفيان خواست كه باز گردد. در نزاعی كه ميان دو مرد در گرفت، مسيح توانست به ضربهای، ترقوۀ سفيان را بشكند. سفيان به دورق در مرز خوزستان گريخت و كينۀ ابن مقفع را به دل گرفت. اين اطلاعات دقيق را جهشياری داده است (ص ۷۲) كه در هيچ جای ديگر يافت نمیشود و ملاحظه میشود كه در توضيح قتل ابن مقفع چقدر سودمند خواهد بود.
سرانجام پس از آنكه در ۱۲۹ق مسيح از شاپور رانده شد (طبری، ۷ / ۳۷۲)، ابن مقفع چندی در كرمان زيست. اين سخن از آنجا دانسته میشود كه به قول جهشياری (ص ۷۵) وی در كرمان دبير داوود بن يزيد بن عمر بن هبيره بود و در آن زمان ثروت كلانی به چنگ آورد (نيز نك : بلاذری، همان، ۳ / ۲۱۸). گزارش بلاذری در كتاب فتوح (ص ۲۱۷) قابل تأمل است. به گفتۀ وی �چون صالح بن عبدالرحمن متصدی خراج عراق شد (۹۶ق / ۷۱۵م)، ابن مقفع از جانب او امر خراجِ خوردۀ دجله، يا به قولی، بهقباذ را به عهده گرفت و مالی بياورد و نامۀ خويش را بر پوستی نوشت و آن را به زعفران بيندود. راوی گويد: سبب آن است كه وی را بر امور عجم آشنايی تمام بود�. راست است كه از آدابدانی ابن مقفع چنين ظرافتی بعيد نيست، اما اگر ـ چنانكه خواهد آمد ــ بپذيريم كه او در ۱۰۶ق / ۷۲۴م زاده شده، تاريخ مذكور ۱۰ سال پيش از تولد ابن مقفع خواهد بود. در اين صورت بايد در روايت بلاذری ترديد كرد. او ديرزمانی در كرمان نماند، زيرا جنگهای پیدرپی ابومسلم و چند امير طرفدار عباسيان، به سرعت همۀ ايران را فراگرفت و در ۱۳۲ق دولت اموی فرو ريخت. بزرگان اين دولت، برخی كشته شدند، برخی پنهان گشتند و بسياری نيز مورد عفو قرار گرفتند و در مقام خود ابقا شدند. با اينهمه ابن مقفع در امان ماند، اما كرمان را ترك گفت و به بصره روی آورد و آنجا، چنانكه از مجموعۀ روايات برمیآيد، در آسايش و فراخی زيست و با بزرگان به رفتوآمد پرداخت و با معن بن زائده، مسلم بن قتيبه، عمارة بن حمزه، ابن ابی ليلی و ابن شبرمه دوست شد.علاوه بر اين، برخی به دوستی بسيار نزديك او با عبدالحميد كاتب (مق ۱۳۲ق) نيز اشاره كردهاند. داستان اين دوستی را كه چگونگی آن بر ما پوشيده است و در اصل آن نيز به سبب بعد مسافت دو نويسنده میتوان ترديد كرد، جهشياری (ص ۵۲) و ابن خلكان (۳ / ۲۳۱) آوردهاند و سپس، تقريباً همۀ نويسندگان شرقی، آن را پذيرفته و نقل كردهاند. خلاصۀ داستان چنين است كه عبدالحميد، دبير با وفای مروان از چنگ عباسيان گريخت و در يكی از بلاد جزيره پنهان شد. چون مأموران عباسی به مخفیگاه او وارد شدند، دو كس را آنجا يافتند كه هر دو ادعا كردند عبدالحميدند. شخص دوم، ابن مقفع بود و با چنين ادعايی، میخواست خود را فدا كند و جان دوستش را نجات دهد. ساخت افسانهگون و اغراقآميز روايت و نيز استبعاد سفر ابن مقفع به شمال بينالنهرين، يا فرود آمدن عبدالحميد تا بصره در آن احوال پرآشوب، موجب ترديد در صحت اين روايت میشود .روايت ديگری كه آن نيز مورد ترديد است، ملاقات او با خليل بن احمد (د ۱۷۵ق) است. گرچه آشنايی آن دو با هم در شهر بصره غريب نيست، اما آنچنانكه در روايات آمده، با اينكه در منابع كهن مذكور است، معقول نيست. گويا اصل داستان از بلاذری ( انساب، ۳ / ۲۲۰) است كه گويد: برخی از حسودان گفتهاند كه ادب او بيش از عقل اوست. چندی بعد، ابوالفرج اصفهانی نظير اين سخن را از زبان خليل نقل میكند (۲۰ / ۲۲۳): دو مرد دانشمند به ديدار يكديگر راغب بودند. كسی اين ديدار را ميسر گردانيد. پس از چندی، آن مرد از خليل پرسيد كه ابن مقفع را چگونه ديده است. وی گفت: سراپا علم و ادب، اما كلامش را بيش از علمش يافتم. ابن مقفع نيز در حق او همين الفاظ را تكرار كرده، جز اينكه گفته است: �عقل وی بيش از علم وی است�. گفتۀ منسوب به خليل را پس از آن بارها تكرار كرده و گفتهاند: �علم او بيش از عقل اوست� (نك : ابن خلكان، ۲ / ۱۵۱؛ ابن اسفنديار، ۱۱؛ قس: اقبال، ۲۱-۲۲). در معجم الادباء ياقوت، لحن روايت از اين هم تندتر است: علم فراوان و عقل ناتوان (۹ / ۱۱۲).در بصره، ابن مقفع به خدمت خاندانی عباسی، يعنی آل علی بن عبدالله عمّ خليفۀ منصور درآمده و از ميان آن خانواده، بيشتر به عيسی ابن علی متمايل بود (بلاذری، همان، ۳ / ۲۱۸). بدينسان ملاحظه میشود كه وی، از امويان بريد و به عباسيان پيوست، اما در اين پيوند هم خللی پديدار است، زيرا اين خاندان از طريق عبدالله بن علی كه بر منصور شوريد، مدعی خلافت بودند و منصور نيز به زحمت نگرانی خويش را از ايشان پنهان میداشت (جهشياری، ۷۰). در هر حال ابن مقفع به نوعی دبير رسمی ايشان گرديد و شايد به قول جاحظ آموزش فرزندان سليمان بن علی را هم به عهده گرفت ( البيان، ۱۳۸).در همين زمان بود كه ابن مقفع، خواه از سر صدق و خواه به ملاحظات اجتماعی و سياسی، آيينهايی را كه بدان پايبند بود، فرو گذاشت و به اسلام گرويد و ابومحمد عبدالله خوانده شد. اما راويان گذشته خواستهاند كه براي اين كار نيز سببی ملموس و در عين حال شورانگيز بيان كنند. از اين رو برخی گفتهاند كه او روزی از كنار مكتبی میگذشت، كودكی به آواز بلند میخواند: �اَلَمْ نَجْعَلِ الاْرْضَ مِهاداً ... � (نبأ / ۷۸ / ۶). باز ايستاد تا كودك سورۀ نبأ را تمام كرد. گفت: �الحق كه اين سخن مخلوق نيست� (ابن اسفنديار، همانجا). سرانجام ابن مقفع، اسلام آورد. وی حدود ۱۰ سال در اسلام زيست و احتمالاً در همين دوره بود كه همه يا بيشتر آثارش را تأليف كرد. از اين دوره، چند حكايت و روايت در دست است كه شخصيت و برخی از گوشههای زندگی او را باز مینمايد، اما در بازسازی زندگی او در خلال اين مدت چندان كمك نمیكند.
از عوامل عمدۀ قتل ابن مقفع يكی ماجرای سفيان است كه به قصد حكومت شاپور آمد و با نيرنگ ابن مقفع شكست خورد و گريخت. عامل دوم، فرزندان علی بن عبدالله بن عباس، يا عموهای خليفه منصورند كه ابن مقفع در خدمتشان میزيست. يكی از آنان كه عبدالله نام داشت، برخلاف دستور سفاح كه خواسته بود پس از او با منصور بيعت كند، سر به شورش برداشت و به اميد خلافت، چندين سال بر حران و نصيبين و حلب و چندين جای ديگر حكم راند. عاقبت، ابومسلم به فرمان منصور، در نصيبين به جنگ او رفت. كار او ۱۵ ماه به درازا كشيد، تا سرانجام عبدالله شكست خورد و نزد برادرش سليمان كه حاكم بصره بود، پنهان شد (۱۳۷ق / ۷۵۴م)، اما ابومسلم شكستخوردگان را امان داد و دست از آنان كشيد (ابن اثير، ۵ / ۴۶۴- ۴۶۸). فرزندان علی چندي در بصره آرام زيستند، به خصوص كه ابومسلم هم در ۱۳۷ق به قتل رسيد و عبدالله هم در ۱۳۸ق با منصور بيعت كرد (همو، ۵ / ۴۶۸، ۴۸۶)، اما منصور هرگز از جانب آنان آسوده خاطر نبود و اصرار داشت كه ايشان، عبدالله را نزد او بفرستند. سليمان و برادرانش از خليفه زينهارنامهای خواستند تا مطمئن شوند كه جان برادرشان در امان خواهد بود. در اين باب روايت جهشياری (ص ۷۰-۷۱) بسيار دقيق و روشن است و سوردل (ص 314-316) همۀ آن را ترجمه كرده است. خلاصۀ اين ماجرا كه در زندگی ابن مقفع تأثير عمدهای داشته، از اين قرار است كه: عيسی از دبير خود خواست كه متن زينهارنامه را تهيه كند. وی نيز چنان الفاظی استوار به كار برد و چنان جوانب احتياط را مراعات كرد كه هيچ راه نيرنگی برای منصور باقی نگذاشت. اما آنچه در اين متن بر منصور گران آمد، اين بود كه نوشته بود: منصور در پايين زينهارنامه، به خط خود بنويسد كه اگر عبدالله بن علی يا نزديكان او را، چه آشكارا، چه نهان زيانی رسانم، ديگر فرزند محمد بن علی نيستم و زنازادهام. بر مسلمانان واجب است كه بر من خروج كنند. زن و كنيز بر من حرام است. سوردل میافزايد كه طبری (۷ / ۵۰۱) و يعقوبی (۲ / ۳۶۸) گفتهاند او اماننامه را امضا كرده و عبدالله با آن امان نزد او رفته است، اما ظاهراً منصور از امضای آن خودداری كرد و اظهار داشت كه زمانی اين زينهارنامه معتبر است كه من خود عبدالله را ببينم، زيرا بيم آن هست كه وی به پشت گرمی اين پيمان، در بلاد تباهی كند. آنگاه پرسيد: چه كسی اين زينهارنامه را نوشته است؟ گفتند: ابن مقفع، دبير عيسی بن علی. منصور گفت: آيا كسی نيست كه كار او را يكسره كند. اين خبر را خصيب به سفيان رسانيد و او نيز به سبب كينهای كه از ابن مقفع داشت، در صدد قتلش برآمد (جهشياری، ۷۲). بلاذری (همان، ۳ / ۲۲۱) اين ماجرا را در چند سطر آورده و در آغاز آن به ولايت سفيان بن معاويه بر بصره در زمان زينهارنويسی ابن مقفع اشاره میكند و در پايان آن اضافه میكند كه منصور به سفيان نامه نوشت، يا به قولی، هنگامی كه با او وداع میكرد به او گفت: كار ابن مقفع را بساز (نيز نك : سوردل، 316-321).
بنابراين، چون در ۱۳۹ق / ۷۵۷م سليمان عزل شده و سفيان به جايش نشسته است (ابن اثير، ۵ / ۴۹۷)، ناچار بايد پنداشت كه سفيان، ۳ يا ۴ يا ۶ سال درنگ كرد تا عاقبت موفق به قتل ابن مقفع شد.
پس از عزل سليمان، عيسی به ملطيه رفت (طبری، ۷ / ۴۹۷). سوردل اشاره میكند كه وی دبير خود عبدالله بن مقفع را نيز به همراه داشت (ص 318). اگر ابن مقفع به آن ديار هم سفر كرده باشد، درهرحال ديری در آنجا نمانده و زود به بصره بازگشته است. از حضور او در بصره، انبوهی روايت نقل شده كه برخی از آنها به سفيان مربوط است: چندين سال ابن مقفع در پناه خاندان علی در بصره آسوده میزيست و به تأليف مشغول بود. ظاهراً بيشتر حكاياتی كه دربارۀ او و نويسندگان و شاعران معروف عرب نقل شده، مربوط به همين زمان است. نيز در همين احوال بود كه به مجلس سفيان، دشمن خويش رفتوآمد میكرد و پيوسته او را به ريشخند میگرفت. روايتهايی كه در اين باب آمده است، نشان میدهد كه ميان آن دو ديدارهای مكرر رخ داده است. پيش از اين رابطۀ او را با سفيان در شهر شاپور ديديم. اما در بصره ابن مقفع از سفيان پرسشهايی میكرد. وی چون پاسخ میداد، ابن مقفع با خنده و استهزا میگفت: �خطا كردی� (جهشياری، ۷۱؛ نيز نك : بلاذری، همانجا؛ ابن خلكان، ۲ / ۱۵۳).افزون بر خشم منصور به سبب زينهارنامۀ او و كينۀ سفيان كه پيشتر بدان اشاره شد، عوامل ديگری نيز در قتل ابن مقفع مؤثر بوده كه به تفصيل تمام توسط سوردل مورد بحث قرار گرفته است. ظاهراً سفيان را هنوز آن قدرت نبود كه بدون اجازۀ خليفه، دبير عمّ او را به قتل رساند و خليفه نيز نمیبايست فقط به سبب زينهارنامهای كه به فرمان عموهايش، سليمان و عيسی و عبدالله نوشته شده است، كينۀ كاتبی ظاهراً گمنام را به دل گيرد. پس خشم خليفه ناچار سبب عمدۀ ديگری داشته است. آن سبب را تا آنجا كه ما اطلاع داريم، نخستينبار طه حسين يافته و بيان كرده است.ابن مقفع كتابی شگفت به نام رسالة الصحابة نگاشته كه بیگمان در نوع خود بینظير است (نك : آثار ابن مقفع). طه حسين (۲ / ۴۴۵) دربارۀ اين كتاب گويد: علت قتل ابن مقفع نه زندقه بود و نه داستان نگارش زينهارنامه كه به افسانه بيشتر شبيه است. اما او را رسالهای است كه گمان میكنم سبب قتلش همان بوده باشد، زيرا اين رساله كه خطاب به منصور نوشته شده، تقريباً برنامۀ يك انقلاب است. طه حسين سپس خلاصۀ آن را نقل میكند. سوردل در اين رساله در كنار مضامين و انتقادهای گزنده در باب سياست عمومی كشور، به يكی از مفاهيم اصلی آن توجه كرده كه براساس آن، شاه يا خليفه بايد مقامهای بزرگ فرماندهی را به طبقۀ اشراف عرب واگذارد و دبيران و پردهداران را مقامهای اجرايی دهد. با اين حساب، عموها و عموزادگان خليفه، بايد بالاترين مقامها را اشغال كنند. اين رساله میتوانست خليفه را از جانب دبير هوشمند ايرانی نژاد كه آنچنان به عمّ عصيانگر و مدعی خلافتش نزديك است، سخت نگران كند (ص 322).
اينك عوامل كافی برای قتل ابن مقفع فراهم آمده است. نكتۀ بسيار مهم آن است كه بسياری از مؤلفان، مانند حمدالله مستوفی (ص ۳۰۰-۳۰۱) و ياقوت، (۹ / ۱۱۲) علت اصلی مرگ او را همانا زندقه میدانند. داستان زندقه يا اسلام ابن مقفع، بسيار مفصل و مورد گفتوگو است. حق به جانب نويسندگان معاصر است كه با توجه به محيط نسبتاً آزاد سدۀ ۲ق و حضور انبوهی زردشتی و مانوی در دستگاه اداری آن زمان، اين عامل را تقريباً ناديده گرفتهاند. با اينهمه، میتوان چنين پنداشت كه ابن مقفع، به سبب متهم بودن به زندقه، بيش از مسلمانان عرب آسيبپذير بوده است. از اين رو سفيان، هنگام كشتن او، وی را ابن زنديقه خطاب میكند (جهشياری، ۷۳)، يا به روايت ابن خلكان (همانجا) به او میگويد: كشتن تو گناه نيست كه تو زنديق و مفسدی.
جهشياری مفصلترين روايت را دربارۀ اين ماجرا آورده است (ص ۷۲-۷۳) و گزارش بلاذری (همان، ۳ / ۲۲۲) گويی خلاصۀ همان روايت است: عيسی كه در كار عبدالله بن علی با سليمان به بصره آمده بود، ابن مقفع را پی كاری نزد سفيان فرستاد. ابن مقفع كه بر جان خود بيمناك بود، نخست ابا كرد، اما عاقبت به همراهی ابراهيم بن جبله نزد او رفت. او میخواست اين ديدار را نيز مانند ديدارهای پيشين، دوستانه جلوه دهد، زيرا به ابراهيم گفت: �بيا نزد سفيان رويم و پيغام امير را برسانيم و بر او درود گوييم. چه از وقتی كه به بصره آمدهايم، به ديدار او نرفتهايم. میترسم گمان بد كند و اين تأخير را به دلگيری و دشمنی حمل كند�. در ديوان امارت، آن دو را به داخل راه دادند و جايی نشاندند تا امير اجازۀ ديدار دهد. حاجب نخست ابراهيم را نزد امير برد و سپس عبدالله را فرا خواند. اما او را به جای بارگاه امير، به مقصورهای بردند و دستهايش را بستند. آنگاه امير كه میخواست نزد ابراهيم تظاهر به بیاطلاعی كند، از حاجب خود خواست كه عبدالله را به درون فرستد. اندكی بعد حاجب باز آمد و گفت: عبدالله رفته است. سفيان خطاب به ابراهيم اظهار داشت كه ابن مقفع مغرورتر از آن است كه بماند، زيرا از اينكه ابراهيم را زودتر پذيرفته، خشمناك شده است. سپس سفيان ابراهيم را تنها گذاشت و خود نزد ابن مقفع شتافت... آنگاه بفرمود تنوری برافروزند و اندامهای ابن مقفع را يكی يكی ببرند و به آتش اندازند. او خود گفت: �ای ابن زنديقه، پيش از آنكه به آتش جهنم بسوزی، به آتش دنيايت بسوزانم�.
در مرگ ابن مقفع روایتها گوناگون است . از همۀ روايات، غريبتر روايت سعد بن عبدالله اشعری است . وی میگويد كه ابن مقفع پس از اسيری به دست سفيان، خود را مسموم يا خفه كرد (ص ۶۷).پيداست كه مردی چون ابن مقفع و قتلی به سهمناكی قتل او، انبوهی شعر و نكتۀ حكمتآميز و عبرتانگيز در ادبيات افسانهگرای عرب پديد میآورد كه در صحت و سقم همۀ آنها نمیتوان نظری قاطع ابراز داشت.
تاريخ قتل ابن مقفع، برخلاف بسياری از مشاهير آن روزگار، چندان دستخوش بحث و گفتوگو نيست و تقريباً میتوان ۱۴۲ق / ۷۵۹م را با اطمينان پذيرفت. زيرا ابن خلكان كه سن او را ۳۶ سال دانسته (۲ / ۱۵۴)، از كتاب اخبار البصرۀ عمر بن شبه نقل میكند كه وی در ۱۴۲ يا ۱۴۳ق درگذشته است. گفته اند كه عيسی بن علی و برادرانش در پی خونخواهی عبدالله بودند، اما اقدام ايشان ناگهان متوقف شد. حال اگر اين امر را در اثر مرگ سليمان بن علی (جمادیالآخر ۱۴۲) بدانيم، تقريباً به قطع میتوان گفت كه عبدالله در ۱۴۲ق به قتل رسيده و ديگر قول ابن جوزی (به گفتۀ ابن خلكان، ۲ / ۱۵۳) كه مرگ وی را در حوادث سال ۱۴۵ق آورده است، بیاعتبار میشود (نك : اقبال، ۱۳-۱۴؛ غفرانی، ۱۰۲) (آذرتاش آذرنوش – عباس زریاب خویی ، "ابن مقفع، ابومحمد" ، سایت مرکز دائره المعارف بزرگ اسلامی ) .
نیز می توان رجوع کرد به متن کامل مقاله ی آذرتاش آذرنوش – عباس زریاب خویی ، به نام " ابن المقفع ، ابومحمد" در جلد چهارم دانشنامه بزرگ اسلامی ، جلد 4 ، صفحه 1801 . دیگر اینکه اگر در باب ابن مقفع سخن به تفصیل گرایید از آن رو است که در جستجوی اطلاع و مطلب ، احساس نوعی کم نویسی از سوی محققان در باب ابن مقفع می شود . لذا مناسب می نمود که بیش از دیگر عباراتِ منتخب و مجمل در این نوشته ، بازیابیِ اطلاع شود.