جمعه 24 مرداد . دیشب برای دوم در این سفر و درشبی که می خواهیم فردایش خاک عراق را ترک کنیم رفتیم حرم امام حسین(ع). البته من بعد از فشار زیادی که از جمعیت پر فشار و هُل دهنده خوردم در ابتدای بین الحرمین صلاح ندانستم وارد حرم ها بشوم ، چون احتمال دادم فشارها با زیادشدن جمعیت تشدید بشود . نفهمیدم چرا هل می دهند . روی پله های ابتدای بین الحرمین آنقدر فشار زیاد شد که مردم داشتند روی هم می ریختند و هر آن ممکن بود صحنه ای مثل مِنا درست بشود که عده ای بیحال شدند و زیر دست و پا ماندند و بعد عده ای برای در بردن خودشان از روی آنها رد شدند و چند صد نفر الکی تلف شدند ، هر چند چون در مراسم حج بود و رابطه مان هم با سعودی ها خوب نبود و می گفتیم آنها باعث راه بندان و مشکل شده اند درگذشتگان شهید محسوب شدند . اینجا ممکن بود یکی دو تا از خانمهای همراه ما هم زیر دست و پا بمانند ، که بخیر گذشت . و شکر خدا که این سفر تا اینجا بخیر گذشته . در حاشیه فکر می کنم که همان طور که از چندین سال پیش پیاده روی اربعین روز به روز کاملتر و منسجم تر و منظم تر شده ، باید اگر ویروس مسئولیت گریزی در بین نیست وضع مملکت داری هم همین جور بهتر شود ، نه اینکه سال به سال دریغ از پارسال .

20 : 5 . از فرط خستگی بعد از برگشت از حرم ( 8 شب رفتیم و 2 و نیم صبح برگشتیم) ، فقط نیم ساعت به زدن آفتاب بلند شدیم . حرف های پراکنده ای به نظرم می رسد . مثلا همین که گفتم ؛ اگر ریگی به کفش بعضی که نمی دانم و نمی شناسم نیست ، چرا نمی شود که مملکت داری را هم مثل همین اربعین داری روز به روز توسعه داد و پیشرفته تر کرد و عادلانه اش کرد؟ نکند نمی خواهیم و نمی گوییم که نمی خواهیم و جدی نیستیم؟

باز هم به حرف های حاج " آقا " ی کاروان فکر می کنم و اینکه اگر واقعا قصد ائمه حکومت نبوده و فقط می خواسته اند عدل حاکم بشود ( سر در نمی آورم که مگر می شود حاکم نبود و حکومت نداشت و عدل را در جامعه حاکم کرد؟) ، پس چرا شعار می دهیم مثلا "مرگ بر ضد ولایت فقیه" ؟ مگر نه اینکه می خواهیم بگوییم ولی فقیه می خواهد اعمال ولایت و حاکمیت کند تا پیشرفتی حاصل بشود و عدل همه جاگیر بشود و عده ای مخالفت و کارشکنی می کنند ، پس مرگ بر ضد ولایت فقیه ؟ مگر غیر از این است که ولایت فقیه در تبیین رهبر ایران ( امام خمینی ره) و رهبران ایران ( در حال حاضر ، آیت الله سیدعلی خامنه ای) یعنی حکومت فقیه؟ و مگر این روحانیان عالی مقام کمتر از توی گوینده می فهمند. اگر واقعا ائمه دنبال حکومت نبوده اند ، آنها چرا دنبال حکومت اند و شما هم که دنباله همان ها هستید و ده جای دیگر دیگران را مذمت می کنید که چرا پاس حکومت نمی دارند و با ولایت همراه نیستند و از این قبیل ؟ البته قبول می کنم که وقتی اهل گفتن و نوشتن شدی ، نوشتن و گفتن ، عادت قضاوت در همه چیز ایجاد می کند . باید صبر کرد و ورزیدگی فکری و عقلی پیدا کرد تا قضاوتها که دیگر در اراده ی آدم نیست ، عالمانه تر و عاقلانه تر و عادلانه تر شود ؛ هم آنچه " آقا " ی سخنران و گوینده می گوید ، هم آنچه منِ نویسنده می نویسم .

دیشب که داشتیم می رفتیم حرم و چند بارِ دیگری که در سامرا و کاظمین و نجف و کربلا می رفتیم اعتاب مقدسه ، چیزی که جلب نظر می کند در خیابانها وجود تعداد زیادی ، تعداد برون از شماری سیم برق بود که برق را به منازل می رساند . بعید است سیم تلفن باشند ، چون دیگر تلفن ثابت دارد ور می افتد و مردم با موبایل ارتباط می گیرند . سیمهای نازک ، شاید 20-30 رشته شاید 40 رشته سیم ، که معلوم نیست در تعمیرات چجوری می فهمند عیب از کدام سیم است و کدام سیم راه به کدام خانه می برد؟ و کدام سیم کدام خانه را برق می اندازد؟ بعد فکر کردم هنوز عراق- که این روزها انتخابات هم دارد - همینجور ملوک الطوایفی هم هست و هر کس برای خودش قدرتی ایجاد کرده ؛ نوعی زندگی عشایری که هر کس برای خودش قدرتی و اسلحه ای به هم زده ، و درعین حال که خطری است برای بروز جنگ داخلی و انتقام کشی های شخصی ، پتانسیلی است که پایش بیفتد و خدای نکرده جنگی دربگیرد و با کاریزمایی مدیریت بشود ممکن است در دفاع از عراق به درد بخورد . صحنه سیاسی عراق مستعد انفجار یا آبادنی است ؛ هر کدام از جهتی . بگذریم.

در عین حال ، با این همه سیم ، برای صرفه جویی است یا از سر بی برقی ، خیابانها دیشب هم که می رفتیم لااقل خیابان های فرعی برق نداشتند و شبیه گورِ کهنه بودند. جاهایی با احتیاط و مختصری کورمال حرکت می کردیم . تاکسی (مدل پراید) می ایستد ( با خانمش بود راننده ) و نانی یا کیکی می دهد به همراهان که بعد می فهمیم مثل اشترودل است . و در اصل گوشت مرغ است . با همه باز بودن فضای عراق ، نمی گویم ول بودن ، جالب است که افغانیی دیده نمی شود که برای کار رفته باشد ، حتما البته یک عامل اینجا نیامدن و ایران آمدن افغانی ها همزبانی است و شاید هم فرهنگی ولو به طور نسبی . احتمالا عراقی ها هم در پذیرش افغانستانی مقاومت دارند.

عراق ، عراق گرم ، عراق داغ ، همه جا پایگاه و جایگاه نخل است ؛ نخل زار است ؛ نخل های بزرگی که گاهی از وسط یک خانه زده اند بیرون و تقریبا تا وسط های آسمان قد کشیده اند . و چه می گویم. خانه را در اطراف آن برآورده اند ، یعنی دور نخل گردیده اند ، و سماع ساخته اند . خانه ای در اطراف یک نخل آنقدر در مقابل آن کوچک است که می گویم با همدیگر کنار آمده اند و رابطه مسالمت آمیز پیشه کرده اند ، و گرنه ، ریشه های نخل باید تا حالا ده بار این خانه ی کلنگی را می پُکانده اند . شاید نام دیگر نخل هم مثل اسبِ عرب نجیب بوده است . باید از اهلش پرسید ؛ شاید نخل ریشه های پیش رونده و مخرب ندارد . داریم پیاده می رویم حرم . یعنی داشتیم می رفتیم . و ماشینی شخصی پیاده می شود و چند تایی تی تاپ شاید هم تی تاب بین ما گذرنده ها پخش می کند تا در پیاده روی البته پیاده روی شبانه ی ما سهیم باشد .

همه عراقیها سعی می کنند به نوعی سهیم باشند . یکی هم روی دوشش " اسپرایر" گذاشته بود ، مثل کوله پشتی . sprayer ( یعنی اِسپِرِی کننده) . احتمالا برای پاشیدن آب وگلاب استفاده می کرد . شاید هم نوعی مِهپاش دستی . یاد خدا رحمتش کند محمدعلیِ عمو[1] افتادم که اول بار چنین چیزی را در نماز جمعه گنبد روی دوشش دیدم برای گلاب پاشیدن .

دیشب باد و نسیم خنک کمک کرده بود تا هوا لطیف شود و دیگر تَف نداشته باشد . حیف که فشار جمعیت مانع می شد تا زیارتی کنیم با حضور قلب .

اول زیراندازمان را در تل زینبیه و مقابلش باب زینبِ حرم امام حسین (ع) پهن کردیم ، تا محمد صادق بچه ها را نگه دارد ( محمد حسام و محمد حامی را) . اجازه نمی دادند مردها از تل زینبیه بازدید کنند . سال 94 که در تل ساخت و ساز چندانی نکرده بودند یا توسعه نداده بودند مردها هم می رفتند و خودم چند بار رفتم و در دعاها و زیاراتی که در آنجا و در مکان خیمه های اهل بیت برگزار می شد شرکت کردم . لحظه ای پایم گیر می کند به پای نوجوان یا جوانی شاید عرب ، و با آن موهای فِر و طلایی "خوشرو" به قول تاجیکها ، یعنی قشنگ که وقتی دست به شانه اش زدم که یعنی معذرتخواهی ، سرش را که بالا آورد دیدم به آرامی و بی سر و صدا دارد گریه می کند . به پهنای صورت اشک ریخته بود ؛ حالا یا با نوحه هایی که خوانده می شود یا در دلش و با نوحه و مصیبتی که خودش می خواند .

بنده خدا محمد صادق در کل زیارت دیشب ایستاد به بچه داری و جاداری ، تا هر کدام از زیارت نصفه نیمه یا کامل برگشتیم برویم پاتوق و سر قرار . من نیمه و بقیه کامل . من با گوشی ام زیارتنامه امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) را خواندم.

وقتی برای برگشت راه افتادیم آنقدر آب و شربت خوردیم که میل چندانی برای شام نداشتیم . در عین حال همه مان از دو سه جور خوراکی که عراقیها آماده کردند گرفتیم و خوردیم . گروه 9 نفره قدری خسته است و در حفظ هماهنگی کم می آورد . دیشب یادم نیست چرا - به معنی "قصور" و "تقصیر" فکر می کردم . نتیجه گرفتم که قصور کم آوردن است و تقصیر کوتاهی کردن . به قولی کم گذاشتن . ما گاهی تقصیر را چیز ساده ای حساب می کنیم . می گوییم کوتاهی شده . در کوتاهی نوعی تعمد است و باید جریمه سنگینی داشته باشد . به هر صورت موقع برگشت چند بار مجبور شدیم سر و ته این صف یا ستون 9 نفره را هم بیاوریم . یکی را داد بزنیم که بایستد و یکی را بگوییم خودش را برساند.

در برگشت بحث خوبی کردیم با علی (حمزه) . نمی دانم چه گفت که خودش تعبیر کرد این یک جور "ارزیابی شتابزده" است . ضمن صحبت من حکایات سعدی را حکایات یک بار مصرف خواندم و منظورم این بود که در لحظه صدور چون حکایت از یک نظر درست بوده و برای موردی مشخص به درد خورده ، دیگر نه خود سعدی و نه دیگران در آنها در نپیچیده اند که از این نظر و این وجهِ دیگر این حکایت با فلان آیه و حدیث یا فلان اصل عقلانی نمی خواند . همین قدر که از یک نظر درست بوده و دریک مورد مصداق پیدا کرده پذیرفته اند . یعنی همین قدر که در یک بار مصرف به کار آمده ، کفایت می کند . و گفتم زندگی روی " ارزیابی شتابزده" ( اسم کتاب جلال هم هست ) سوار می شود و ادامه پیدا می کند ؛ مثل حرفی که می زنیم - و گویا عرفا هم پیشتر گفته اند - که زندگی در پرتو غفلت جاری است و اگر تنبُّه حاصل شود چه بسا تعطیل شود . او می گفت اگر این حکایات و آنچه من اسمش را می گذاشتم " شبه علم" ها و فولکلور کار راه می اندازد و بارها راه انداخته که راست می گوید بارها کار راه انداخته ، نمی تواند مصداق ارزیابی شتابزده باشد . من هم ربط این دو تا با هم را در نمی یافتم ؛ شاید چون داشتم ارزیابی شتابزده می کردم ... . با این بحث راه کوتاه شد و ناگهان دیدیم که حرف مان هنوز کامل نشده و حتی منعقد نشده رسیده ایم موکب . و خوابیدیم . به موکب که رسیدیم پاسپورت ها را بهمان برگرداندند.

با همه زیاراتی که کردیم ، این آخر کاری از شیطان رو دست خوردیم . دقیق ترش اینکه از شیطان رو دست خوردم ، وقتی که در بالا رفتن و پایین آمدن از پله های اولِ بین الحرمین آنقدر فشار و موج پی در پی جمعیت را برایم بزرگ نشان داد که نه تنها خودم به ملاحظه بیماری زمینه ای جدی نگران شدم ( اولش نفهمیدم چی شد ، فکر کردم یکی دو نفر زیر دست و پا ماندند و جمعیت داشت می ریخت رویشان تا جان به جان آفرین تسلیم کنند ، و هم نمی دانستم که چند نفر بزرگی که با هم بودیم توی آن به هم ریختگی چی شده اند و نکند یکی دو تا از خانمها افتاده باشند زیر دست و پا ، همه اینها ظرف 10 دقیقه یا کمتر اتفاق افتاد ... ؛ و در اصل یک نفر کفشش در آمده بود و داشته سعی می کرده کفشش را از زیر دست و پا پیدا کند و خودش داشته آن زیر تلف می شده ، چون چند نفری هم از جمعیت کنترل شان را از دست دادند و ریختند رویش ، که سریع مردم همت کردند و بخیر گذشت و خصوصا چند تا جوان زور جوانی به کار گرفتند و مردم را پس زدند و کشیدنش بالا . اما همراه ما هم خانم جوانی بود و ممکن بود هجوم یا فشار جمعیت برایش مشکل جسمی یا ترس منجر به شوک ایجاد کند ، چنان که روز قبلش هم ازدحام باعث شوک ذهنی و ترس شدیدش شده بود و هر دو نفر خانم دیگر مجبور شده بودند از آنجا به بعد را به او برسند) و چون یکی دو روز قبل به زیارت هر دو عتبه شریف در ابتدا و انتهای بین الحرمین مشرف شده بودم به بقیه همراه ها گفتم من ادامه نمی دهم و شما بروید . می توانستم بروم و چنان که قبل از شروع سفر در نیت داشتم در گوشه ای از بین الحرمین بنشینم و خلوتی کنم با امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) که این قرار را فراموش کردم. هر چه بود شیطان کار خودش را کرد و از این زیارت آخری که محدود شد به زیارتنامه خواندنی عاری از خلوت در مقابل باب زینب ( از بارگاه امام حسین ع -) حسرتی در دلم ماند .

8 صبح ، بعد از اینکه بنا به رسم هر روزه ی موکب بیت الرضا(ع) ، صلوات خاصه امام رضا(ع) خوانده شد و عرض ارادت به ساحت امام هشتم کردیم ، زیارت اربعین خواندیم و اجمالا آن مقدار که می فهمیدیم شرط ادب به جا آوردیم در محضر سید و سرور آزادگان عالم و سیدالشهدا اباعبدالله الحسین(ع) .


[1] محمد علی محزونی (ساکن گنبد کاووس) ، فرزند غلامحسین محزونی ، برادر دو شهید اسکندر محزونی و علی اصغر محزونی ، و مشهور به خادم الشهدا . در سالهای جنگ تحمیلی عراق با ایران (1359-1367ش.)، خیلی وقتها یا در حال رفتن به جبهه بود یا برگشتن . بعد از جنگ پای ثابت تظاهرات ها ، تشییع جنازه شهدا و نماز جمعه بود ؛ شعار دادن ، گلاب پاشیدن ، جمع آوری کمک برای نیازمندان ، حضور در پایگاه های بسیج و رسیدگی به مزار شهدای گمنام . خدمت اداری اش را در آموزش و پرورش گنبد گذراند و از همین اداره هم بازنشسته شد . وی اردیبهشت سال 1394 همراه با فرزندش در اثر سانحه تصادف در محور گنبد – مشهد درگذشت .